در روزگاران قدیم دو دوست بودند که کارشان خشتمالی بود . از صبح تا شب برای
دیگران خشت درست می کردند و اجرت بخور و نمیری می گرفتند . آنها هر روز
مقدار زیادی خاک را با آب مخلوط می کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک
قالبی چوبی ، از گل آماده شده خشت می زدند . یک روز ظهر که هر دو خیلی خسته
و گرسنه بودند ، یکی از آنها گفت : " هرچه کار می کنیم ، باز هم به جایی
نمی رسیم . حتی آن قدر پول نداریم که غذایی بخریم و بخوریم . پولمان فقط به
خریدن نان می رسد . بهتر است تو بروی کمی نان بخری و بیاوری و من هم کمی
بیشتر کار کنم تا چند تا خشت بیشتر بزنم . " دوستش با پولی که داشتند ، رفت
تا نان بخرد . به بازار که رسید ، دید یکجا کباب می فروشند و یکجا آش، دلش
از دیدن غذاهای گوناگون ضعف رفت . اما چه می توانست بکند ، پولش بسیار کم
بود . به سختی توانست جلوی خودش را بگیرد و به طرف کباب و آش و غذاهای
متنوع دیگر نرود . وقتی که به سوی نانوایی می رفت ، از جلوی یک میوه فروشی
گذشت . میوه فروش چه خربزه هایی داشت! مدتها بود که خربزه نخورده بود .
دیگر حتی قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمی
بیشتر پول داشتیم و امروز ناهار نان و خربزه می خوردیم . حیف که نداریم .
تصمیم گرفت از خربزه چشم پوشی کند و به طرف نانوایی برود. اما نتوانست. این
بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جای نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد
نیست، آدم را سیر می کند. با این فکر ، هرچه پول داشت، به میوه فروش داد و
خربزه ای خرید و به محل کار ، برگشت.
در راه در این فکر بود که آیا
دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر می کرد کار مهمی کرده که توانسته به جای
نان، خربزه بخرد. وقتی به دوستش رسید ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و
صورتش می ریخت و از حالش معلوم بود که خیلی گرسنه است . او درحالی که
خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتی چی خریده
ام؟ "
دوستش گفت : " نان را بیاور بخوریم که خیلی گرسنه ام . مگر با
پولی که داشتیم ، چیزی جز نان هم می توانستی بخری؟ زود باش . تا من دستهایم
را بشویم، سفره را باز کن."
مرد وقتی این حرفها را شنید ، کمی نگران
شد و با خود گفت: " نکند خربزه سیرمان نکند. " دوستش که برگشت ، دید که او
زانوی غم بغل گرفته و به جای نان ، خربزه ای درکنار اوست. در همان نگاه اول
همه چیز را فهمید . جلوی عصبانیت خودش را گرفت و گفت: " پس خربزه دلت را
برد؟ حتما ً انتظار داری با خوردن خربزه بتوانیم تا شب گل لگد کنیم و خشت
بزنیم ، نه جان من ، نان قوت دیگری دارد . خربزه هرچقدر هم شیرین باشد ،
فقط آب است. "
آن روز دو دوست خشتمال به جای ناهار ، خربزه خوردند و تا
عصر با قار و قور شکم و گرسنگی به کارشان ادامه دادند .
از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهمیت چیزی و درمقابل ،بی اهمیت بودن چیز دیگری حرف بزنند ، می گویند : " فکر نان کن که خربزه آب است . "