ܓܨGreenDreamܓܨ

..**GreenDream**..

ܓܨGreenDreamܓܨ

..**GreenDream**..

داستان

فکر نان باش که خربزه آب است!

در روزگاران قدیم دو دوست بودند که کارشان خشتمالی بود . از صبح تا شب برای دیگران خشت درست می کردند و اجرت بخور و نمیری می گرفتند . آنها هر روز مقدار زیادی خاک را با آب مخلوط می کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبی چوبی ، از گل آماده شده خشت می زدند . یک روز ظهر که هر دو خیلی خسته و گرسنه بودند ، یکی از آنها گفت : " هرچه کار می کنیم ، باز هم به جایی نمی رسیم . حتی آن قدر پول نداریم که غذایی بخریم و بخوریم . پولمان فقط به خریدن نان می رسد . بهتر است تو بروی کمی نان بخری و بیاوری و من هم کمی بیشتر کار کنم تا چند تا خشت بیشتر بزنم . " دوستش با پولی که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسید ، دید یکجا کباب می فروشند و یکجا آش، دلش از دیدن غذاهای گوناگون ضعف رفت . اما چه می توانست بکند ، پولش بسیار کم بود . به سختی توانست جلوی خودش را بگیرد و به طرف کباب و آش و غذاهای متنوع دیگر نرود . وقتی که به سوی نانوایی می رفت ، از جلوی یک میوه فروشی گذشت . میوه فروش چه خربزه هایی داشت! مدتها بود که خربزه نخورده بود . دیگر حتی قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمی بیشتر پول داشتیم و امروز ناهار نان و خربزه می خوردیم . حیف که نداریم . تصمیم گرفت از خربزه چشم پوشی کند و به طرف نانوایی برود. اما نتوانست. این بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جای نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نیست، آدم را سیر می کند. با این فکر ، هرچه پول داشت، به میوه فروش داد و خربزه ای خرید و به محل کار ، برگشت.
در راه در این فکر بود که آیا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر می کرد کار مهمی کرده که توانسته به جای نان، خربزه بخرد. وقتی به دوستش رسید ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش می ریخت و از حالش معلوم بود که خیلی گرسنه است . او درحالی که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتی چی خریده ام؟ "
دوستش گفت : " نان را بیاور بخوریم که خیلی گرسنه ام . مگر با پولی که داشتیم ، چیزی جز نان هم می توانستی بخری؟ زود باش . تا من دستهایم را بشویم، سفره را باز کن."
مرد وقتی این حرفها را شنید ، کمی نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سیرمان نکند. " دوستش که برگشت ، دید که او زانوی غم بغل گرفته و به جای نان ، خربزه ای درکنار اوست. در همان نگاه اول همه چیز را فهمید . جلوی عصبانیت خودش را گرفت و گفت: " پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داری با خوردن خربزه بتوانیم تا شب گل لگد کنیم و خشت بزنیم ، نه جان من ، نان قوت دیگری دارد . خربزه هرچقدر هم شیرین باشد ، فقط آب است. "
آن روز دو دوست خشتمال به جای ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگی به کارشان ادامه دادند .


از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهمیت چیزی و درمقابل ،بی اهمیت بودن چیز دیگری حرف بزنند ، می گویند : " فکر نان کن که خربزه آب است . "

1393

اوصیکم عباد الله و نفسی باالمشاهدی کلاه قرمزی (خودم و شما را به دیدن کلاه قرمزی در ایام عید دعوت می کنم)(خعلی باحاله)

سال 92 هم تموم شد...

و باز هم همان حرف تکراری ...

انگار همین دیروز بود که پست 1392 رو نوشتم.

و انگار همین پریروز بود که پست 1391 و 1390 رو ارسال کردم...

به هر حال روزها شاید بعضی مواقع دیــر بگذرند. اما سال ها زود می گذرند. باید بیشتر قدر فرصت ها را بدانیم.


زندگی

میگه ...

رودِ دنیا جاریـست.
زندگی آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی
که به هنگام ورود آمده ایم


زندگی درک همین اکنون است.

زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است ،
             که نخواهد آمد.


زندگی رسم پذیرایی از تقدیر است،
             وزن خوشبختی من ،      وزن رضایتـ ـمندی است.


زندگی خاطره ی آمدن و رفتن ماست ،

            لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنـهایی است.

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم

سهراب سپهری               


ادامه مطلب ...

دو داستان

داستان پیرزن و مرغ 12 کیلویی

شغالی مرغی از خانه پیر زنی دزدید. پیر زن در عقب او نفرین کنان فریاد میکرد : ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد . شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیر زن دشنام داد . در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت : چرا این قدر بر افروخته ای ؟ گفت : ببین این پیرزن چه قدر چقدر دروغگو و بی انصاف است . مرغی را که یک چارک هم نمیشود دو من میخواند . روباه گفت : بده ببینم چه قدر سنگین است ! وقتی مرغ را گرفت روی به گریز نهاد و گفت : به پیرزن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند


داستان شیخ و مریدان - علم بهتر است یا ثروت      در ادامه ...


ادامه مطلب ...

ری استارت

سلام دوستای خوب و بامعرفت خودم.

تصمیم گرفتم بعد از 4ماه ، دوباره از نو شروع کنم و اگه بشه نبودنامو جبران کنم.

امروز 19دی ماه 92 مصادف با قیام خونین 19دی ماهِ مردم قم و تولد یکی از بهترین دوستای وبلاگیم شیرین خانووم ـه.
(بزن کف قشنگه رو به افتخارش){از همین تریبون استفاده میکنم و تولدش رو تبریک میگم و آرزو میکنم ایشاللا 120 سالگیشو خودم جشن بگیرم اینجاا!!! }

یه مدت نبودم اما الان برگشتم خیلی هم خوشحالم که برگشتم اینجا کنار شماهاا

  احساستون میکنم.  انگار همین دیروز بود که دوستای زیادی داشتم و الان خیلیاشون دیگه اسم منم یادشون نمونده حتّا، چه برسه خاطراتی که باهم تو این تر نت داشتیم.

امیدوارم دوستامو که گمشون کرده ام یکی یکی پیداشون کنم.

دلم برا خیلیا تنگیده : شیرین و کوچولو و رضا و امیرحسین و حسین و سارا و آتوسا و خیلیاا که متاسفانه اسماشون یادم نمیاد دیگه...

دوستایی که میاین اینجا . اعلام حضور کنیین که دلم براتون خیلی تنگه.


یه سوالی سخت ذهنمو مشغول خودش کرده این روزاا 

ادامه مطلب ...