ܓܨGreenDreamܓܨ

ܓܨGreenDreamܓܨ

..**GreenDream**..
ܓܨGreenDreamܓܨ

ܓܨGreenDreamܓܨ

..**GreenDream**..

داستان ۶

سلام دوستان . امروز گفتم بعد عمری آپدیت کنم وبلاگو .  

یه داستانه میذارم بخونید خیلی زیباست . یه خورده طولانیه ولی ارزش خوندن رو خیلی داره. 

نظر فراموشتون نشه. 

=====  

مزدا ۳۲۳ ی  قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد .
خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت .
این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان ، به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند .


به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :” بفرمایید؟” . مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : ” خوشحال میشم تا جایی برسونمتون”. دختر جوان گفت : ” صادقیه میرما”. پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد : ” حتماً، بفرمایید بالا “.

دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :” توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست “
- البته .
پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :”کریس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم “. دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد .
- ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ .
- اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها .
دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد:” اِی ، کمی ”
- پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته .
دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:” ای بابا، بسوزه پدر عاشقی . چی شده ، راضی نمیشه ؟”
- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم ، توی خونه با بابام دعوام شد .
- آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده.
- نه ، تنها چیزی که میده پول . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم .
با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: ” اِه، بروکسل چی کار داری؟ ”
- دایی ام چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟
دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:
- اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم.
- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر.
- فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز.
پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟
- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟
- چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه … اولاً این که اسم خیلی قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی که من عاشقشونم . اسم خودم سهیل ، ۲۵ سالمه و پیش بابام که کارگذار بورس کار می کنم . خوب حالا شما .
دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد .
- من که گفتم ، اسمم دایاناست . ۲۳ سالمه و کار هم نمی کنم . خونمون سمت الهیه است و الان هم محض تفریح دارم می رم صادقیه . تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام . با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم .
- همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها.
دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت:
- اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی قدیمی شده اند … . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی ، آره؟
- چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.
دخترک ، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد.
-ای وای، من عاشق پیانو ام . خیلی دوست دارم پیانو کار کنم ، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . … اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم .
سهیل ، بی ردنگ خودرو را متوقف کرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت .
-دایانا خانوم ، داریم می رسیما .
- دایانا خانوم کیه؟ دایانا … . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که مخالفتی نداری ؟
- نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ، حواست باشه که دیرت نشه .
دخترک با شنیدن صحبت های سهیل، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت:
-آره راست میگی … پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم .
سهیل ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید ، خودرو را متوقف کرد . روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد . عینک دودی را از چشمانش برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت :
- بفرمایید.
دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد.
- موبایلت … شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه .
پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد.
- بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم … اونقدر اعصابم خورد بود که گوشی رو خاموش کردم .
دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن”کوشی خوبی داری ها” قناعت کرد .
- قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره.
- خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم .
- ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروکسل که هیچ، اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم . اصلا بهم زنگ بزن .
- باشه … پس من می رم .فعلا خداحافظ .
- خوشحال شدم،…خداحافظ . … زنگ یادت نره .
دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و مزدا را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد . حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست . سهیل ،دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد . شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین اتوبوس ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد . پاسخ داد:
- بله؟
صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .
- سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم …
- خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برا یه آب هویج گرفتن باز نذاری … ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟
- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .
- جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زدی … ولی عیبی نداره ، آدرس می دم بیا … فقط یه چیزی ، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟
- کی ؟ اون خارجیه ؟ … استینگ بود ، استینگ .
- هه هه … یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟
- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست … آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو بده دیگه …
- نه ، همینجوری الکی پرسیدم . مزدای قرمزت ، ضلع جنوبی صادقیه پارک شده . گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم قفل میکنم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . 

 راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختره است خیلی دافه ، … برو حالش رو ببر ، برات مخ زدم ،… خدا فظ. 

 

 

 

سپهر نوشت :: چطور بود ؟؟ 

نظرات 10 + ارسال نظر
سارا سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1391 ساعت 01:17 http://ayeneyenabina.blogsky.com/

سلام
نمیدونم داستان از خودت بود یا نه ؟
داستانت رو خوندم . طولانی بود و حاشیه هم زیاد داشت . اما موضوع جالب بود . میشد کوتاهترش کرد با همه ی حرفایی که باید زد .
شاد باشی .

سلام
نه داستان از خودم نبود .
ممنون که وقت گذاشتی و خوندی. خوشحالم که جالب بوده برات .
فک نکنم. همه ی حالش به این توضیحات اش بود، کوتاش کنی از ریخت میافته.

ژینوس پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1391 ساعت 09:16 http://zhinoos.blogsky.com

خیلی باحال بود. دمت گرم

مرسی - مرسی

شیرین پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1391 ساعت 15:16

سلام
داستان جالبی بودااااا.....از این اتفاقا خیلی جاها میافته...فقط یه چیزی اون دختره که آخرش اون کارارو میکنه حتما به ناچاره
ولی به ناچارم باشه..آخه......



موفق باشی

سلام
..... ...


مرسی

...الہام جمعه 15 اردیبهشت 1391 ساعت 18:13 http://chandlahzebia2.mihanblog.com

نیاباران;زمین جای قشنگی نیست،من ازاهل زمینم خوب میدانم که گل در عقد زنبور است و درسر سودای بلبل داردوپروانه راهم دوست میدارد.

من قبلا"نظرداده بودم ولی ارسال نشد!فک کردم مث همیشه گولم زده!آخه بعضی موقعها که اینجوری میشه،چندبارنظررومیفرستم،بعدازاینکه میام نگاه میکنم میبینم چند بارارسال شده و کلی کنف میشم!
اوناهم کم نمیارن و میگن حالا ده بار دیگه هم می فرستادی!!!

این جورآدما کمبود دارن!
دوطرف دروغگو!
چه قد زشته یه دختر به خاطر پول ،حیا و نجابت وخانومیش رو زیرپاش له کنه!
دکترشریعتی میگه:زنایی که زیبایی باطنی ندارن به زیبایی ظاهریشون متوسل میشن.
خعیلی داستان قشنگی بود!

مرسی

واقعا باهات موافقم.




مرسی

آتوسا یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 ساعت 08:25

داداش فازت عوض شده ها داستان میگی
نیستی کنکوری میخوانی؟

مــرسی آبـجـی . من نگفته ام - کپی کرده ام.

کمتر هستم . ولی کنکور نمیخونم. از ما دیگه کنکور گذشته .

Street Group یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 ساعت 18:55 http://streetgroup.blogsky.com

ای بابا من گفتم چه جوری اخرش تموم میشه.....خوبه همه سر هم کلاه میزارن.....خیلی داستانه باحالی بود اصلا فک نمیکردم انقد بامزه تموم شه
مرسی سپهر جون
حال کردم



مـرسی از تو که خوندی و نظرت رو گذاشتی واسه ام

ojobe سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 00:08 http://www.justmiad.blogsky.com

دمش جیییز

دمِ شما هم جیییز آبجی. بابت نظر

anti love شنبه 23 اردیبهشت 1391 ساعت 17:15 http://www.antilove60.blogsky.com/

سلام داستان جالبی بود . البته این اتفاقات از حقایق واقعی جامعه هستش .
موفق باشی



مــــرســی

شیرین یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 13:47

سام علیک
واااای من تاحالا اینجوری حرف نزده بودم


بابا یه مطلب بذار خب.....پوسیدیم از بس اومدیم دیدیم چیزی نیست
کجایی؟
نیستیااااااا؟



موفق باشی

سام چی چی ؟؟؟!!
لات شدی.؟؟!!


باشه چشم.


مرسی که همش سر میزنی.

بهاره چهارشنبه 26 مهر 1391 ساعت 16:56


خیللللللی جالب بود هظ کردم

دمت چییییییییز
دمت عالیییییی
دمت گرممممم



مـرسی یه عالمه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد